the end of time after him part 21
لوکاس ویو : گیتار رو برداشتم و شروه به نواختن کردم
~عشق من نفست بود تو سینه ام ،
حالا شد خاطره، خاطره ای زخمی ...
آسمونم سیاه شد ، ستاره هام رفتن،
تنها مردن ، با نام تو تو حافظم...
دلم تنگه ، دلم خونیه
برگشته به روزای بی تو ...
عشقمو دفن کردم ، ولی هنوز
بوی تو میاد از نفسام ...
دستات رو یادم میاد گرم بود مثل بهار ،
حالا یخ زده دنیا ، برف میباره رو قبر ارزوهام ...
ساشا : لوکاس
لوکاس : ناتاشا اومده !
ساشا : نه اینجا امن نیست بیا بریم دنبال ناتاشا بگردیم
لوکاس : گریه ....
ساشا : لوکاس لطفا
لوکاس : ناتاشا کل زندگیمه نه نه اون نمیمیره
ساشا ویو : دست لوکاس رو گرفتم و آوردمش پایین با بقیه بچه ها رفتیم توی جنگل و شروع به پیدا کردن یا مکان مناسب کردیم شب شده بود و مجبور شدیم استراحت کنیم
کنار یه درخت بزرگ نشستیم همه سعی میکردیم که بخوابیم ولی لوکاس بیدار بود نمیتونست بخوابه دیگه از این کارش خسته شده بودم من اون قدر برای مرگ ناتاشا ناراحت نشدم که اون شده بود
بهش توجه نکردم و خوابیدم
پرش به صبح
ساشا ویو : وقتی از خواب بیدار شدم انگار یه اتفاقی افتاده بود دور و برم رو نگاه کردم کلی خون ریخته بود و چندین عضو بدن
و بقیه بچه ها هم خواب بودن
اما لوکاس با یه بدن بی جون و لباس های پاره پوره رو زمین افتاده بود
متوجه شدم که دیشب چند تا زامبی بهمون حمله کردن که ...
لوکاس ویو : چشم هامو به آرومی باز کردم
تنها چیزی که دیدم چهره ترسیده ساشا بود
که یه زامبی با ۲ تا چاقوی بزرگ داشت به سمتش حمله میکرد سعی کردم از جام بلند شم اما جیمز زود تر از من وارد عمل شد
زامبی چند تا ضربه چاقو به جیمز زد و ساشا با چشمای اشکی نگاهش می کرد من از جام بلند شدم و زدن یه ضربه به سر زامبی اونو کشتم
جیمز روی زمین افتاد و ساشا غرق استرس و ناراحتی سعی کرد جیمز رو بهوش نگه داره
که اشلی سر رسید
اشلی : برو کنار ساشا من زخماشو ترمیم میکنم
اشلی با گذاشتن دست هایش روی زخم های جیمز در کاری از ثانیه اون هارو ترمیم کرد
ساشا : جیمز حالت خوبه
جیمز : آره بهتر شدم
ساشا : چرا این کارو کردی لطفا دیگه این کارو نکن اصلا نمیخوام اینطوری ببینمت
جیمز الان خوبم بهتره که حرکت کنیم
لوکاس داری کجا میری
لوکاس : میرم که ناتاشا رو پیدا کم خوناشاما نمیمیرن اینو بفهم ...
~عشق من نفست بود تو سینه ام ،
حالا شد خاطره، خاطره ای زخمی ...
آسمونم سیاه شد ، ستاره هام رفتن،
تنها مردن ، با نام تو تو حافظم...
دلم تنگه ، دلم خونیه
برگشته به روزای بی تو ...
عشقمو دفن کردم ، ولی هنوز
بوی تو میاد از نفسام ...
دستات رو یادم میاد گرم بود مثل بهار ،
حالا یخ زده دنیا ، برف میباره رو قبر ارزوهام ...
ساشا : لوکاس
لوکاس : ناتاشا اومده !
ساشا : نه اینجا امن نیست بیا بریم دنبال ناتاشا بگردیم
لوکاس : گریه ....
ساشا : لوکاس لطفا
لوکاس : ناتاشا کل زندگیمه نه نه اون نمیمیره
ساشا ویو : دست لوکاس رو گرفتم و آوردمش پایین با بقیه بچه ها رفتیم توی جنگل و شروع به پیدا کردن یا مکان مناسب کردیم شب شده بود و مجبور شدیم استراحت کنیم
کنار یه درخت بزرگ نشستیم همه سعی میکردیم که بخوابیم ولی لوکاس بیدار بود نمیتونست بخوابه دیگه از این کارش خسته شده بودم من اون قدر برای مرگ ناتاشا ناراحت نشدم که اون شده بود
بهش توجه نکردم و خوابیدم
پرش به صبح
ساشا ویو : وقتی از خواب بیدار شدم انگار یه اتفاقی افتاده بود دور و برم رو نگاه کردم کلی خون ریخته بود و چندین عضو بدن
و بقیه بچه ها هم خواب بودن
اما لوکاس با یه بدن بی جون و لباس های پاره پوره رو زمین افتاده بود
متوجه شدم که دیشب چند تا زامبی بهمون حمله کردن که ...
لوکاس ویو : چشم هامو به آرومی باز کردم
تنها چیزی که دیدم چهره ترسیده ساشا بود
که یه زامبی با ۲ تا چاقوی بزرگ داشت به سمتش حمله میکرد سعی کردم از جام بلند شم اما جیمز زود تر از من وارد عمل شد
زامبی چند تا ضربه چاقو به جیمز زد و ساشا با چشمای اشکی نگاهش می کرد من از جام بلند شدم و زدن یه ضربه به سر زامبی اونو کشتم
جیمز روی زمین افتاد و ساشا غرق استرس و ناراحتی سعی کرد جیمز رو بهوش نگه داره
که اشلی سر رسید
اشلی : برو کنار ساشا من زخماشو ترمیم میکنم
اشلی با گذاشتن دست هایش روی زخم های جیمز در کاری از ثانیه اون هارو ترمیم کرد
ساشا : جیمز حالت خوبه
جیمز : آره بهتر شدم
ساشا : چرا این کارو کردی لطفا دیگه این کارو نکن اصلا نمیخوام اینطوری ببینمت
جیمز الان خوبم بهتره که حرکت کنیم
لوکاس داری کجا میری
لوکاس : میرم که ناتاشا رو پیدا کم خوناشاما نمیمیرن اینو بفهم ...
- ۳.۷k
- ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط